نویسه جدید وبلاگ

کنار پنجره خیال تنها نشسته ام و خوب می دانم این آخرین بار نیز نخواهد بود که ثانیه های غریب عمرم را با تردید شماره می کنم. من آنقدر به این تنهایی خو کرده ام که می دانم ماهی تنگ بلور دچار احساس من است و اگر حتی در دریای طوفانی چشمانم رهایش کنم باز هم غمگین خواهد بود . می دانم که معجزه نخواهد شد. می دانم اینجا در سیاهچال زمان من غرق واپسین دل نوشته های دلتنگی خواهم بود . اسیر واژه ی سرد لحظه لحظه های بلند . و تنها خواهشی کوچک شبیه یک پرسش از آخرین قطار زندگی دارم : آیا کنار این همه تنهایی بی حد کسی خیال مرا به یاد خواهد داشت ؟ کسی صدای شاعرانگی ام را در شب مهتابی شنیده و سراغ حال مرا از قصه می گیرد ؟؟ کمان نمی کنم ستاره ای حتی به یاد من باشد !!!!!





گزارش تخلف
بعدی